سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مگه نگفتم ولم کن دست از سرم بردار حوصله تو ندارم ؟

کل بازدیدها : 2388 (::) بازدیدهای امروز : 0 (::) بازدیدهای دیروز : 0

[ خانه ::پارسی بلاگ :: پست الکترونیک :: شناسنامه ]

اوقات شرعی

vدرباره خودم v

مگه نگفتم ولم کن دست از سرم بردار حوصله تو ندارم ؟

شکلات فندقی

vلوگوی وبلاگ v

مگه نگفتم ولم کن دست از سرم بردار حوصله تو ندارم ؟

vوضعیت من در یاهو v

یــــاهـو

vآهنگ وبلاگ v

vاشتراک در خبرنامه v

 

رفتم که مرتع بهاری رو تمیز کنم ...

تنها درنگی کردم تا ...

برگها رو جمع کنم ...

و ببینم آب تمیز هست یا نه ...

نباید راه دوری رفته باشم ...

تو هم بیا ...

رفتم گوساله ی کوچولو رو  بیارم ...

که کنار مادرش ایستاده و ...

وقتی که مادرش رو با زبونش میلیسه ... 

تلو تلو میخوره ...

نباید راه دوری رفته باشم ...

تو هم بیا ...


¤ نویسنده: شکلات فندقی
85/10/11 ساعت 7:17 عصر
نظرات دیگران ()

تختخواب فنری

حمید از بالای دیوار خونه شون افتاده بود پایین و پاش شکسته بود ...

مادرش قشقرقی راه انداخته بود که اون سرش ناپیدا ...

نشسته بود کف کوچه و خاک میریخت تو سرش ...

همسایه ها ریخته بودند و حمیدو از وسط حیاط جمع کرده بودند ...

بعدش هم مادرشو ... بیچاره هول کرده بود ...

نفهمیدم پدرش چه جوری از قضیه مطلع شد ..

تو شهرداری کار میکرد و شهرداری هم دور بود ...

خلاصه تو یه چشم به هم زدن همه ی فک و فامیلش ریختند و ...

اونو روی دست بردند بهداری ... مادر منم باهاشون رفت ...

هرچی گفتم بذا منم بیام گفت : خودشون کمند تو هم راه افتادی ؟

وقتی هم که دید زیر بار نمیرم فرستادم دنبال نخود سیاه :

برو از عطاری واسم گل گاو زبون بگیر ...

مادرم دوست نداشت وقتی چیزی میخواد از زیرش در برم ...

چاره ای نبود باید سریع میرفتم و گل گاو زبونو میخریدم ...

تا بعدش بتونم برم بهداری دیدن حمید ...

پولو گرفتم و مثل باد از خونه زدم بیرون ...

دو سه بار نزدیک بود کله پا شم ... تا میتونستم تند تر میدویدم ...

که یه دفعه نفهمیدم آقای باقری از کجا جلوم سبز شد ...

آقای باقری تو ترمینال بلیط فروش بود ... آدم بد عنقی بود ...

اینو وقتی فهمیدم که به سفارش برادرم رفتم ترمینال تا براش بلیط بخرم ...

رفتم جلو و بهش سلام کردم ...

داشت یه چیزهایی روی بلیط ها و دفترچه ها مینوشت ...

در واقع خط خطی میکرد ... بلیط ها رو جوری میکند که مچاله و پاره میشدند ...

یه کاغذ چسبونده بود جلو پیشخون و روش نوشته بود : لطفا سوال نفرمایید ...

گاه و بیگاه از جاش بلند میشد و سر مسافرها داد میزد که :

آدم حسابی مگه نمیبینی اینجا نوشته ایم نداریم ؟

تو این حالت رگهای گردنش از طناب هم کلفت تر میشد ...

خلاصه اعصابش درب و داغون بود ... بلیطو خریدم و اومدم بیرون ...

وقتی یه نگاه به بلیط مچاله شده انداختم دیدم اصلا خطش قابل خوندن نیست ...

راهمو کج کردم و دوباره رفتم گاراژ ...

آقای باقری فارغ از کار و چک و چونه زدن با مسافرها ...

داشت چایی میخورد و با راننده ها گپ میزد ...

جلو رفتم بلیطو گذاشتم رو پیشخون و با لحن مودبانه ای گفتم :

آقای باقری میبخشید این بلیط مال چه ساعتیه ؟

خیلی زود جوش آورد ... استکانو محکم کوبید تو نعلبکی و گفت :

عجب غلطی کردیم به این بلیط دادیم ها ... مگه نگفتم چهار و نیم بعد از ظهر ؟

آبروریزی کرده بودم یادم افتاد که اون گاراژ واسه ی بندر ...

روزی یه ماشین داره که اونم ساعت چهار و نیم راه می افته ...

سینه مو صاف کردم و گفتم : البته برای اطمینان پرسیدم ...

اما این چیزایی که شما اینجا نوشتید اصلا خونده نمیشه مثلا نگاه کنید :

مبدا و مقصد اصلا معلوم نیست تازه مسافر کجا باید بشینه ؟ شما بگید .... هان ؟

چند تا راننده هری زدند زیر خنده ... حق داشتند ...

بلیطو من خریده بودم ولی مبدا و مقصدشو نمیدونستم ...

یعنی میدونستم ولی الکی داشتم سوال میکردم ...

آقای باقری از کوره در رفت بلیطو از دستم گرفت و پاره کرد ...

پولمو انداخت جلوم و گفت : برو بگو بزرگترت بیاد بلیط بگیره ...

آره ...

همینطور که داشتم با سرعت میدویدم ...

سر پیچ رفتم تو شکم همین آقای باقری ...

اول نفهمیدم چی تو دستش بود که صدا کرد ...

اما تخم مرغهای شکسته ی روی زمین از این گواهی میداد که ...

آقای باقری در حال بردن یه شونه تخم مرغ به خونه بوده ...

حسابی خشکش زده بود ... جای صحبت نبود ...

قبل از اینکه بیفته به جونم زدم به چاک ...

آقای باقری که دید مرغ از قفس پریده کمی دنبالم کرد و بعد برگشت ...

خدا میدونست چه نقشه ای برام کشیده ...

سر و وضعم پاک تخم مرغی شده بود ...

با این اوضاع دیگه نمیتونستم برم سراغ حمید ...

گل گاو زبونو خریدم و برگشتم خونه لباسهامو عوض کردم ...

کم کم چشمام گرم شدند و خوابم برد آقای باقری تو خواب هم ول کنم نبود ...

تا چشمامو رو هم میذاشتم میومد به خوابم و سرم داد میکشید ...

از خیر خوابیدن گذشتم ... رفتم نشستم جلو در خونه ...

مامانم چند لحظه بعد اومد ...

حمیدو از بهداری آورده بودند و قرار بود با پای گچ گرفته ...

یه ماهی تو خونه بخوابه ... دکتر گفته بود بهتره حمید روی تخت بخوابه ...

تختی که فنری و راحت باشه ...

عصری که برای احوالپرسی رفتم پیش حمید عموش هم اومده بود عیادتش ...

آدم کت و کلفتی بود که خرش همه جا میرفت ...

روی همین حساب باباش وقتی صحبت تختو وسط کشید گفت :

داداش جون ... چرا زودتر نگفتی ؟ از زیر سنگ هم شده بود براش پیدا میکردم ...

بعدش بلند شد بره که مادر حمید گفت : کجا به این زودی حالا باشه برای بعد ...

اونم با عجله گفت : یکی از رفقا تو خونه ش سه چهار تا تخت فنری داره ...

لب تر کنم چهار تاش اینجاست زن داداش ... منم زدم تو دنده ی با مزه گی :

مگه میخواید حمیدو رو چهار تا تخت بخوابونید ؟

مادرش که تازه به صرافت من افتاده بود گفت: آدرس بدید علی زحمتشو بکشه ...

قرار شد با گاری برم و دست به نقد تختو تحویل بگیرم ...

یه تیکه کاغذ دادند دستم که روش نوشته بود :

خیابان خورشید کوچه سعدی پلاک ۵ منزل محمود آقا ... زیاد دور نبود ...

شهرو مثل کف دستم بلد بودم و خیلی زود پیداش کردم ... در زدم ...

یه جوون لاغر و رنگ پریده درو وا کرد ...

تا گفتم منو آقای ایزدی فرستاده زودی تعارفم کرد که برم تو تا محمود آقا بیاد ...

زحمت گاری رو هم خودش کشید ... منم رفتم تو اتاق ...

از اینکه تحویلم گرفته بودند خیلی خوشحال بودم ...

تو این فکر بودم که خود محمود آقا چه قدر احترام و عزتم میکنه ...

اینکه پسرش بود ...

یه چایی تر و تمیز قند پهلو هم برام آوردند که نوش جون کردم ...

صدای زنگ در بلند شد ... پسره رفت و درو باز کرد و برگشت :

اومد ... رفت یه دست و صورتی بشوره و بیاد ...

اومدن محمود آقا طول کشید و پسرش همینطور داشت وراجی میکرد :

بله ... نمونه ش همین چند روز پیش یکی از همین بچه های سر به هوا ...

همچین با سر رفته بود تو سینه ی پدرم که ...

همه ی تخم مرغهایی که خریده بود آش و لاش کرده بود ...

قندو درسته قورت دادم ... کله م داغ شد ...

چای خوش عطر تو دهنم شد عین زهر مار ...

با پای خودم رفته بودم تو تله ... شستم خبردار شد که این محمود آقا ...

همون آقای باقری بلیط فروشه ...

چند بار خواستم به بهانه ی دستشویی رفتن از مهلکه فرار کنم ...

اما اگه آقای باقری منو تو حیاط میدید بدتر بود ...

حسابی منو میچلوند ...

خورده حساباشو باهام صاف میکرد و از خجالتم در می اومد ...

تازه گاری رو چیکار میکردم ؟ تو اتاق بهتر بود لااقل مهمونش حساب میشدم ...

خودمو سپردم دست خدا ... آقای باقری اومد تو اتاق و سلام گیرایی کرد ...

منم بهتر دیدم خودمو بزنم به کوچه ی علی چپ ...

به پاش بلند شدم : س ... س ... سلام ...

آقای باقری لبخندی رو که موقع اومدن به اتاق به لب داشت ...

قورت داد و خیره شد به من ... شاید هنوز درست نشناخته بودتم ...

زانوهام از ترس میلرزید ... خوب رفته بود تو کوک من که ببینه من همونم یا نه ...

اگه اشتباه میکرد بیخودی میزد دک و پوز یه نفر دیگه رو خورد میکرد ...

اونوقت همه میگفتند بچه ی مردمو بیخودی ناکار کرده ...

جریان تختو پسرش تلفنی گفته بود ...

واسه همینم تمام این پا و اون پا کردنش واسه این بود که کلک منو بکنه ...

پشت سرم یه پشتی گل و گنده گذاشته بودند...

باید به محض اینکه به طرفم حمله میکرد ...

میپریدم پشتش تا دستهای کت و کلفت و سنگینش کمتر بهم بخوره ...

چند تا متکا هم چیده بودند روی هم که میتونستم ...

به عنوان آخرین وسیله ی دفاعی ازشون استفاده کنم ...

اگه یکیشو پرت میکردم تو صورتش اونوقت فرار کردنم راحت تر بود ...

تو این فکر ها بودم که یکدفعه دیدم آقای باقری داره میاد طرفم ...

آهسته آهسته می اومد و این طرف و اون طرفو نگاه میکرد ...

انگاری دنبال چیزی میگشت که بکوبه تو کلّه ی من ...

برای حفظ جونم فوری پریدم پشت پشتی و ...

متکا رو گرفتم تو دستم و آماده شدم ...

آقای باقری نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و ...

بعدش رفت از گوشه ی اتاق لنگه ی جورابشو برداشت و از اتاق رفت بیرون ...

از پشت در صدای خنده شو شنیدم :

آقای ایزدی آدم سالم گیر نیاورده بوده که اینو فرستاده ؟

پسرش مات و مبهوت شده بود ... خیال کرده بود جنّی شده م ...

زودی پرید و یه لیوان آب خنک داد دستم که : چیزی نیست بخور خوب میشی ...

لیوان آبو سر کشیدم و پشتی رو گذاشتم سر جاش ...

پاک خیط کاشته بودم ... آقای باقری منو نشناخته بود ...

از خجالت عرق بود که شر شر از سر و صورتم سرازیر میشد ...

آقای باقری رفته بود تو اتاق عقبی و جریانو گذاشته بود کف دست زن و بچه ش ...

صدای کرکرشونو میشنیدم حتی اینکه گفت :

از همون اول که رنگش عین گچ سفید شده بود تعجب کرده بودم ...

معلوم بود دهنش چفت و بست نداره ...

هوای کار دستم اومد که تا دو روز دیگه ...

تو شهر پر میشه که فلانی خل شده ... پای آبرو در میون بود ...

پسر آقای باقری متکایی گذاشت و گفت : یه خورده بخواب حالت جا میاد ...

دست خودم نبود ... بی حال افتادم رو متکا ... از فردا دیگه هیچکس ...

از ترس اینکه دیوونه بازی در بیارم و شرم بیفته سرش تو خونه ش راهم نمیداد ...

آقای باقری و پسرش ترتیب گذاشتن تختو رو گاری دادند ...

از پنجره که نگاه کردم دیدم پسرش میخواد خودش تختو ببره ...

فوری کفشهامو پوشیدم و مثل تیر دویدم تا گاری رو بگیرم و خودم ببرمش ...

از بخت بد از بس دستپاچه بودم ...

بندی رو که برای پهن کردن لباسها تو حیاط زده بودند ندیدم ...

بندو پایین بسته بودند طوری که آدم باید خم میشد تا بتونه از زیرش رد بشه ...

گردنم صاف خورد به بند و سرفه ام گرفت ...

همونطور که سرفه میکردم و با دستام گلومو گرفته بودم رفتم طرف پسره ...

نمیدونم چی خیال کرد که یه متر پرید عقب و دستشو گرفت جلو صورتش ...

در حالی که صداش از ترس داشت میلرزید گفت : تو حالت خوب نیست ...

برگشتم و با عصبانیت بهش گفتم : حال خودت خوب نیست ...

همینطور که گاری رو هل میدادم روزهای آینده رو میدیدم که :

مادرم هی برام میرزا دعا بنویس می آره و هی دوا تو حلقم میچپونه ...

هر چی بهش میگم : ننه من حالم خوبه ... قبول نمیکنه و میگه تو جنّی شدی ...

بچه های کلاس هم اسممو میذارن علی جنّی ! ...

گردنم میسوخت و ذق ذق میکرد طناب بی مروت دخلشو آورده بود ...

جوانک سایه به سایه دنبالم میومد که یه وقت ...

تخت توی راه عیب و علتی پیدا نکنه و سالم برسه ...

تخت لعنتی رو تحویل آقای ایزدی دادم و برگشتم خونه ...

هر طوری بود باید به آقای باقری میفهموندم که من جنی نیستم ...

خل و دیونه هم نیستم ... اما چه طوری ؟

فردای همون روز از خونه زدم بیرون ...

میخواستم همه چیزو راست و پوست کنده به آقای باقری بگم ...

تا اونهم به زن و بچه اش بگه که دلیل ترسیدن من چی بوده ...

گاراژ خلوت بود و آقای باقری مشغول داد زدن سر مسافرها ...

یه دفعه پریدم جلوش و همه چیزو از سیر تا پیاز براش گفتم ...

منتظر بودم دو بامبی بکوبه تو سرم ولی نزد ...

برعکس خندید و پشت میزش نشست ...

گفتم : تو رو به خدا به خانم و بچه ها بگید که تو روضه یا عروسی ...

کاری به من و اینکه خل هستم نداشته باشند ... باز خندید ...

گفتم : پول تخم مرغهاتونو هم میدم ..

گفت : از اون بابت خیالت راحت باشه ...

من به زن و بچه ام میگم که تو عقلت سالمه ...

بعدش در حالی که به زحمت جلو خنده شو گرفته بود گفت :

من باور میکنم که تو دیوونه نیستی ...

منم در حالی که از خجالت خیس عرق شده بودم خداحافظی کردم ...

ولی از بس دستپاچه بودم که موقع رفتن ...

اصلا متوجه در شیشه ای جلو روم نشدم ...

با صورت محکم خوردم به شیشه و ...

پخش زمین شدم ...

یه لحظه صدای آقای باقری تو گوشم پیچید :

میگه دیوونه نیستم ... پسر بیچاره ... خدا شفاش بده ... 

چشمام سیاهی رفت و ...

دیگه هیچی نفهمیدم ...


¤ نویسنده: شکلات فندقی
85/5/20 ساعت 11:35 صبح
نظرات دیگران ()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ